حیات پشت درهای بسته – مرثیه ای برای کتابخانه های عمومی شهر

اشکم درآمد، انگار آسمان با تمام پهنه اش روی سرم آوار شد، دلم مثل کاسه ای لعابی که لبریز از باران شبانگاهی است شکست اگرچه این اندوه برایم تازگی نداشت اما تا اینجایش را هم باور نمی کردم. بیش از دو سال است که سالن کتابخانه های عمومی شهرم را ندیده ام سال ها بوذ که من با کتابخانه های عمومی حشر و نشر داشتم. پا که در صحن کتابخانه می گذاشتی انگار آبشار دانایی از اوج قفسه ها و طبقه های کتابخانه بر سر و رویت فرو می ریخت و چه لذتی داشت ورق زدن مجله ها روزنامه ها و کتاب. باور کن درد نادانی درمانش همین جاست ...

نمایش خبر در سایت مبدا